خاطرات پراکنده

ساخت وبلاگ

به نظرم آدمیزاد همیشه تنهاست. به جز وقتایی که توهم میزنه که تنها نیست. دیشب رفتیم خونه ی دوستمون.  من احساس کردم که ظاهر زندگی اونا رو با باطن زندگی خودمون مقایسه کرد. اگه بهش بگم عصبانی میشه. میگه که من شوخی کردم بابا. یا میگه آدمو پشیمون میکنی از اینکه توی جمع حرفی بزنه. در مورد اینکه من نمیخوابم و هر نیم ساعت یه بار بیدارش میکنم حرف زد که خب اینو میتونم فک کنم شوخی کرد و میخواست مبالغه کنه. چون اینجوری نیست. واقعا خیلی از شبا بیدار هستم و کاری بهش ندارم.  انقدری میفهمم که چون فیزیک من درگیره، قرار نیست فیزیک اونم درگیر باشه و انقدری میفهمم که وقتی کسی واقعا فیزیکش درگیر بارداری نیست ، نمیتونه خودشو جای زن باردار بذاره. هرچقدرم که تلاش کنه. اونجایی خیلی ناراحت شدم که من و اون دوست باردارمون را با هم مقایسه کرد. از مقایسه شدن بیزارم. کاری بود و هست که مامانم باهامون میکرد و میکنه.  یه جورایی موقعی که حرف از نون پختن و سر پا بودن اون خانم شد بهم گفت یاد بگیر. و موقعی هم که من بیشتر از بقیه غذا خوردم باز یه جوری بهم گفت عزیزم... انگار که بخواد بگه بسه بابا چقدر میخوری. دقیق جمله هاش رو یادم نیست. نمیخوام هم بهش بگم چون فک میکنم همه چی بدتر میشه و چون خودمو میشناسم که آخرش میرم میگم ببین ببخشید که من ناراحت شدم. نمیدونم هورمون ها چقدر توی این قضیه و این احساسی که من از دیشب دارم نقش دارن. یا چقدر ایت رفتارش منو پرت کرد به بچگیم و رفتارهای مامانم. بهرحال دیشب سعی کردم واقعا هم دستشویی نرم. دو بار رفتم. صبح هم از پنج و نیم بیدار شدم و دیگه الآن که شیش و نیمه از تخت اومدم بیرون. چون خسته شدم از بیدار بودن. این روزا هم میگذرن و من یاد میگیرم که قوی تر از چیزی که خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smile12840o بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 16:13

مامان شدن شبیه آش شله قلمکاره.  هجوم یه عالمه احساسات و فکرای متناقض. هزار فکر و حرف توی سر و روی زبون. عجیبه. نمیتونم توصیفش کنم. فک میکنم اگه کسی مادر باشه وقتی اینجا رو بخونه سرشو تکون میده و اگه مادر نباشه گیج میشه که من دارم چی میگم. بعضی روزا میرم توی بالکن. میشینم روی صندلی.  به رو به رو نگاه میکنم. بدون موبایل میرم. قبلن فک نمیکردم بدون دغدغه توی بالکن نشستن و به رو به رو نگاه کردن آرزو بشه ولی شده. به درختای سبز بهار نگاه میکنم. به آدمایی که دارن میرن.  سوار دوچرخه ن. بعضیا پیاده. بعضیا توی ماشین. فک میکنم اینا وقتی میرن خونه کسی منتظرشون هست یا خودشون تنهان.  فک میکنم این آدما هم از فکر ناهار چی بپزم شام چی بپزم که زود آماده بشه خسته ن یا نه.  فک میکنم اینا هم دوس دارن شبا بیشتر بخوابن یا نه.  آرزو دارن دردای جاهای مختلف بدنشون خوب بشه یا نکنه دردی ندارن. بعد همینجوری که دستمو زدم زیر لپم یهو صورت مامانم میاد جلوی چشمم.  یادش میفتم. یاد اینکه اونم بعضی روزا میرفت توی حیاط.  حیاط ما خیلی خیلی خیلی کوچیک بود. میرفت مینشست لب حوض خیلی خیلی کوچیکمون.  دستشو میزد به لپش و به باغچه خیره میشد. بعد با خودم میگم اونم به همین چیزا فکر میکرد یا به یه چیزای دیگه. بعد بدون اینکه به جوابی برسم گریه م میگیره. من دارم تمام تلاشمو میکنم که با این تغییر بزرگ زندگیم زودتر سازگار بشم. برای من که تغییر برام هیچوقت آسون نبوده ، هماهنگ شدن با همچین تغییری اصلا کار آسونی نیست اما به نظر خودم بازم خوب از پسش برمیام. آره گریه میکنم. خیلی. توی دستشویی. توی حموم. توی بالکن. ولی با شناختی که از خودم دارم همه چی میتونست از این سخت تر بهم بگذ خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smile12840o بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 2:44

کار درست رو اونی میکنه که بدون من هم میتونه بخوابه. کار غلط رو من میکنم که دو ساعت خودمو سرگرم میکنم تا دیدن سریال مورد علاقه ش تموم بشه و بریم بخوابیم. آره یه بچه بینمون هست ولی دوس داشتم باهم بریم، از اون غلط تر وقتیه که دهنمو باز میکنم و یه حرف چرت میزنم. یه حرفی که همونجوری هم که داره از دهنم خارج میشه میدونم که چرته ولی چه میشه کرد و لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.کار درست رو اون میکنه که بدون توجه به شرایطی که دارم ، از حرفم یه چماق گنده درست میکنه و میکوبه توی سرم. کار غلط رو من میکنم که الآن نمیتونم کپه ی مرگم رو بذارم و اومدم اینجا مینویسم ، چون توی اتاق داشتم خفه میشدم ، چون انگار توی قبر گذاشته بودنم.کار درست رو اون میکنه که تخت میخوابه و باز صبح باهام سرسنگینه که خوب شیرفهمم کنه که چه گهی خوردم دیشب. کار غلط رو من میکنم که الآن مثل روح سرگردان توی خونه میچرخم و فردا از خستگی در حالیکه داره جونم بالا میاد، پونصد دفعه بهش میگم ببخشید.امشب فهمیدم بهتره یه مدت باهاش حرف نزنم. یه مدت طولانی بهتره دهنمو ببندم. نه از احساسم بگم نه از فکرام نه از خستگی هام.دوره ی این حرفا برای ما تموم شده. الآن دوره ی غرق شدن توی گوشی و الکی آره و نه گفتنه.  دوره ی از هر فرصتی برای نشون دادن دخترمون به خونواده ها استفاده کردنه.  دوره ی ما تموم شده. روزگار ما گذشته. خیلی وقته.  خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smile12840o بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 2:44

نمیدونستم کجا بنویسم یا چی بنویسم . اومدم اینجا. از اونموقع که جوون بودم وبلاگ داشتم. بعد چیزای دیگه اومد. بعد خود سانسوری اومد و حالا هم دیگه خودمو جوون نمیدونم. پریشب خواب دیدم. انقدر توی خواب عاشق خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smile12840o بازدید : 34 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 5:44

توی تاکسی نشستم و دارم میرم خونمون. امروز روز آخره. هرکس پیش خونواده ی خودش میمونه برای خداحافظی.  این سه هفته هم گذشت.  نمیتونم بگم مثل برق و باد گذشت. چون برای من اینجوری نبود.  یه وقت هایی خیلی سخت گذشت. خیلی تلخ گذشت. ولی گذشت. به این نتیجه رسیدم که سه هفته ایده آل ترین حالت برای ایران اومدن هست. بیشتر از سه هفته برای من آزار دهنده س و شاید کمتر از سه هفته هم برای خونواده ها کم باشه. خب بهرحال آدمیزاد در عین حال که به خودش فکر میکنه مجبور بقیه رو هم در نظر بگیره. امروز صبح دلم برای مادر شوهرم سوخت.  دیروز عصر حرفایی زد که نشون میداد با منطق قبول کرده که برای پسرش و من اونور دنیا بودن بهترین گزینه است. امروز ولی مادرانگیش به خاطر روز آخر بودن به اوج خودش رسیده بود و قبل از اینکه آژانس بیاد دنبال من داشت به همسرم میگفت:"برگرد همینجا کار کن. "خب دلم سوخت چون دیدم وقتی مادر بودن وسط میاد برای نسل قبل از ما، کلید منطق خاموش میشه و والدین فقط میخوان که بچه پیششون بمونه و به چیز دیگه ای فکر نمیکنن. پدر و مادر بودن لذت بخش هست ولی حتمن سخت هم هست. دوباره یاد این جمله از کتاب پیامبر جبران خلیل جبران افتادم که در باب فرزند و از قول فرزند بود: "تو کوچه ای هستی که من از آن گذشته ام اما من از آن تو نیستم."+ نوشته شده در  جمعه بیست و دوم دی ۱۳۹۶ساعت 9: خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smile12840o بازدید : 97 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 21:39

جمعه شب با هم رفتیم رستوران. مدتها بود که دلم میخواست یه جمعه باهم باشیم باهم حرف بزنیم کارای دو نفره بکنیم. در طول هفته زیاد پیش نمیاد باهم حرف بزنیم. قطعن ما یا لااقل من حرفایی بیشتر از اینکه شام چی پختم یا ناهار فردا چیه دارم که با همسرم بزنم. حرفایی در مورد خودم. شخصیتم. تلاش هام برای تغییر. جمعه ها برای من یه جوریه. جمعه ها رو من خیلی دوست دارم. یه جورایی ذوق زده ام. از اینکه دو ر خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : جمعه, نویسنده : smile12840o بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 5:52

نشستم اینجا دارم مینویسم. روی مبل کنار من نشسته. دو سال و اندی پیش و حتی قبل تر از اون فکرشو میکردم یه روز با آدمی که مدام نوشته های وبلاگش رو زیر و رو میکردم و ازش خوشم اومده بود زیر یه سقف باشم توی یه مملکت دیگه ؟ نه فکرشو نمیکردم. من دیگه مثل هفته ی قبل نگران نیستم ناراحت هم نیستم. امروز میدونم که وقتی یه سیب رو بندازیم بالا هزار تا چرخ میخوره تا بیاد پایین. کی میدونه ما دو سال دیگه خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : smile12840o بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 5:52

اینکه بعد از دو سال و اندی دوباره لب تاپ رو باز کردم و اومدم سراغ وبلاگ خیلی هیجان انگیزه. دستم به تندی قدیم نیست. یادمه که قبلن تندتر مینوشتم. این دو سال و اندی قبل تر منو پرت میکنه به اونروزایی که باهاش چت میکردم. شامم رو خورده و نخورده لب تاپو روشن میکردم اونم دیگه تا اونموقع رسیده بود خونشون. قبلش اس ام اس میداد میگفت که رسیدم بعدش قرار میذاشتیم که مثلن نیم ساعت بعدش آنلاین بشیم. یاهو مسنجر بود. یادش بخیر. همیشه وقتی آن لاین میشدم میدیدم اونم هست. حس خیلی خوبی بهم دست میداد. یه جور حس خواستنی بودن. آره. امروز که پاهام می لرزه و نتونستم برم ورزش لب تاپو ا خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : عشق و دیگر هیچ,عشق و دیگر هیچ لئوبوسکالیا,عشق و ديگر هيچ,رمان عشق و دیگر هیچ,کتاب عشق و دیگر هیچ,کاترین عشق ودیگر هیچ,زندگی عشق و دیگر هیچ _ لئوبوسکالیا,کتاب زندگی عشق ودیگر هیچ,کتاب کاترین عشق و دیگر هیچ,رمان کاترین عشق و دیگر هیچ, نویسنده : smile12840o بازدید : 170 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 12:57

جمعه شب با هم رفتیم رستوران. مدتها بود که دلم میخواست یه جمعه باهم باشیم باهم حرف بزنیم کارای دو نفره بکنیم. در طول هفته زیاد پیش نمیاد باهم حرف بزنیم. قطعن ما یا لااقل من حرفایی بیشتر از اینکه شام چی پختم یا ناهار فردا چیه دارم که با همسرم بزنم. حرفایی در مورد خودم. شخصیتم. تلاش هام برای تغییر. جمعه ها برای من یه جوریه. جمعه ها رو من خیلی دوست دارم. یه جورایی ذوق زده ام. از اینکه دو روزپیش منه و با منه. دلم میخواد جمعه ها جشن بگیرم. دلم میخواد باهاش قدم بزنم. غذای خوشمزه یا کیکی چیزی درست کنم. ولی نمیتونم از اون همین توقعها رو داشته باشم. کیفیت روزای ما با هم خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : جمعه شب,جمعه شبها شهرام صولتی,جمعه شبها,جمعة شباب,جمعه شب چکار کردی ناقلا,جمعه شبا شهرام صولتی,جمعه شبا بی قرارم,جمعه شبها شهرام صولتي,جمعه شبها صولتی,شب جمعه زن و شوهر, نویسنده : smile12840o بازدید : 166 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 12:57

نشستم اینجا دارم مینویسم. روی مبل کنار من نشسته. دو سال و اندی پیش و حتی قبل تر از اون فکرشو میکردم یه روز با آدمی که مدام نوشته های وبلاگش رو زیر و رو میکردم و ازش خوشم اومده بود زیر یه سقف باشم توی یه مملکت دیگه ؟ نه فکرشو نمیکردم. من دیگه مثل هفته ی قبل نگران نیستم ناراحت هم نیستم. امروز میدونم که وقتی یه سیب رو بندازیم بالا هزار تا چرخ میخوره تا بیاد پایین. کی میدونه ما دو سال دیگه کجاییم یا چطوری فکر میکنیم احساستمون چطوریه و یا چطوری با مشکلاتمون برخورد میکنیم؟ هیچکس نمیدونه. منم نمیدونم. اونشب توی برنامه ی تلویزیونی مجری از یه بازیگر مسن زن پرسید: ر خاطرات پراکنده...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات پراکنده دنبال می کنید

برچسب : well you never know, نویسنده : smile12840o بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 12:57